جدول جو
جدول جو

معنی بشگفت آمدن - جستجوی لغت در جدول جو

بشگفت آمدن
(مَ ضِ / ضَ)
از کسی، . عجب. تعجب. (از چیزی). استعجاب. (منتهی الارب). و رجوع به شگفت شود
لغت نامه دهخدا
بشگفت آمدن
عجب، تعجب
تصویری از بشگفت آمدن
تصویر بشگفت آمدن
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(خِ تَ نَ / نِ کَ دَ)
عجیب آمدن. عجیب و غریب نمودن. شگفت انگیز بنظررسیدن. تعجب آور دیدن. (یادداشت مؤلف). عارض شدن حالت شگفتی بر کسی. تعجب عارض شدن بر کسی:
سپهبد به گفتار او بنگرید
شگفت آمدش کاین سخنها شنید.
فردوسی.
بسی چیز دیگر نهانی بگفت
وز این آگهی آمد او را شگفت.
فردوسی.
شگفت آمدش گفت خاقان چین
ترا کرد از این پادشاهی گزین.
فردوسی.
دلت را همی گر شگفت آید این
به چشم خرد خویشتن را ببین.
اسدی.
چون به اوج هوا رسیدند مردمان را از ایشان شگفت آمد. (کلیله و دمنه). قاضی را از این سخن شگفت آمد. (کلیله و دمنه).
شگفت آید مرا گر یار من نیست
دلم چون برد اگر دلدار من نیست.
نظامی.
شگفت آمدم کو قوی حال بود
خداوند جاه و زر و مال بود.
سعدی.
تبسم کنان دست بر لب گرفت
کزو هرچه دیدی نیاید شگفت.
سعدی.
شگفت آمد از بختم که این دولت از کجا.
(گلستان)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
کژ=کج و مژ مهمل آن است چون دندان کژمژ، (از آنندراج). کج. ناراست. پیچیده. غیر مرتب. (ناظم الاطباء). در تداول کج و کوله. (حاشیۀ برهان چ معین) :
از لبم باد خزان خیزد که از تأثیر عشق
چون از آن دندان کژمژ خوش بخندد چون بهار.
سنائی.
من ار باشم ار نه سگ آستانت
زهندوی کژمژ سخن در نماند.
خاقانی.
اینک مبارک حسن کژمژ قبیح
آنک سراج بارک و آن بوالعلای خاک.
خاقانی.
کژمژی را خریطه بگشایم
خنده ای در نشاطش افزایم.
نظامی.
آن یکی میگفت دنبالش کژست
و آن یکی میگفت پشتش کژمژست.
مولوی.
بنگر بدان درخش کز ابر کبودفام
برجست و روی ابر بناخن همی شخود
چون کودکی صغیر که با خامۀ طلا
کژمژ خطی کشد به یکی صفحۀ کبود.
ملک الشعراء بهار
لغت نامه دهخدا